آقاي كافي نقل ميكردند: داشتم ميرفتم قم، ماشين نبود، ماشينهاي شيراز رو سوار شديم. يه خانمي هم جلوي ما نشسته بود، اون موقع هم كه روسري سرشون نميكردن! هي دقيقه اي يكبار موهاشو تكون ميداد و سرشو تكون ميداد و موهاش ميخورد تو صورت من. هي بلند ميشد ميشست، هي سر و صدا ميكرد. ميخواست يه جوري جلب توجه عمومي كنه. برگشت، يه مرتبه نگاه كرد به منو خانمم كه كنار دست من نشسته (خب چادر سرش بود و پوشيه هم زده بود به صورتش) گفت: آقا اون بقچه چيه گذاشتي كنارت؟ بردار يكي بشينه. نگاه كردم ديدم به خانم ما ميگه بقچه! گفتم: اين خانم ماست. گفت: پس چرا اينطوري پيچيديش؟ همه خنديدند. گفتم: خدايا كمكمون كن نذار مضحكه اينا بشيم. يهو يه چيزي به ذهنم رسيد. بلند گفتم: آقاي راننده! زد رو ترمز. گفتم: اين چيه بغل ماشينت؟ گفت: آقاجون، ماشينه! ماشين هم نديدي تو، آخوند؟ ! گفتم: چرا؟ ! ديدم. ولي اين چيه روش كشيدن؟ گفت: چادره روش كشيدن ديگه! گفتم: خب، چرا چادر روش كشيده؟ گفت: من بايد تا شيراز گاز و ترمز كنم، چه ميدونم! چادر كشيدن كسي سيخونكش نكنن، انگولكش نكنن، خط نندازن روشو… گفتم: خب، چرا شما نميكشي رو ماشينت؟ گفت: حاجي جون بشين تو رو قرآن. اين ماشين عموميه! كسي چادر روش نميكشه! اون خصوصيه روش چادر كشيدن! «منم زدم رو شونه شوهر اين زنه گفتم: اين خصوصيه، ما روش چادر كشيديم».