از سراشیبی جلوی ساختمان کلاس های عمومی پایین می آیم
باد با چادر مشکی ام بازی می کند
کمی جلوتر چشمم به پیرمرد روحانی ، استاد اخلاق می افتد
باد با عبای مشکی اش بازی می کند
فکر می کنم
به شباهتمان
به عبای مشکی پیرمرد روحانی
و
به چادر مشکی خودم
به نگاه هایی که به ما می شود
به حرمت لباس پیامبر و
حرمت چادر دختر پیامبر
سرم را کمی بالاتر می گیرم
از امروز باید حواسم را بیشتر جمع کنم
من امانت بزرگی روی سرم گذاشته ام
و امانت بزرگ تری بر روی شانه های پیرمرد روحانی