اگر به سازمان بپیوندید فقط سلول خودتان را مقداری بزرگتر کردهاید؛ چون سازمان خودش در بغداد زندانی است. تا بیشتر آلوده نشدهاید برگردید به کشور خودمان. شماجوان هستید و آینده روشنی دارید. چند روز دیگر عید فرا میرسد و شما باید پیش خانوادههای چشم انتظار خود باشید.
برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام، بخشی از زندگینامه و خاطرات این شهید بزرگوار را با هم مرور می کنیم :
" نزدیک عید سال 1374 از ابوفرح خواستم برای مذاکره به سلول من بیاید. او پس از 3 روز تأخیر بالأخره آمد. به او گفتم: الآن 3 ماه است من هواخوری نرفتهام. تکلیف مرا روشن کن! کلی بهانه آورد که تعداد زندانی زیاد است و آنها هم هر 6 ماه یکبار هواخوری لازم دارند.
او برای اینکه حرف خودش را توجیه کند، گفت: مگر تو مسلمان نیستی؟ این زندانیها برادران تو هستند و باید به فکر آنها هم باشی!
بالأخره با کلی چانهزدن با هفتهای دوبار آن هم به مدت نیم ساعت موافقت شد. محوطه هواخوری حدود 700 متر داشت که دیوارهای آن به ارتفاع 6 متر از بتون ساخته شده و پوشش داخلی آن با گچ سفید شده بود. سقف آن با شبکههای آهنی بهصورت آبکشی که فقط گنجشک میتواند عبور کند، پوشیده شده بود.
دو دوربین در دو زاویه مقابل هم حرکات زندانیان را زیرنظر داشتند که اکثراً خراب بودند. در و دیوار این محوطه پر بود از نوشتههای مختلف، یادگاری، تاریخ اعدام، یادداشت محکوم به حبس ابد، تازه دستگیر شده و انواع و اقسام اسمها از مرد و زن و نوع شکنجههایی که دیده بودند.
یکی از حال پدر و مادرش جویا بود. دیگری دوستش را سفارش به صبر میکرد، آن دیگری مژده تولد نوزاد را به رفیقش میداد. تابلوی اعلانات خوبی بود. حدود نیم ساعت وقت مرا گرفت.
جملاتی که به فارسی نوشته شده بود نظرم را جلب کرد. پیش خودم گفتم: خدایا مگر به غیر از من اینجا ایرانی دیگری هم هست.
اولین جملهای که خواندم نوشته بود؛ "علی جان سلام، من خوبم تو چطوری؟ بالأخره به آرزویمان میرسیم، اگر تو حالت خوب است یک ضربدر جلو نوشته بگذار. قربانت زهرا"
خدایا اینها چه کسانی هستند و چرا اینجا نگهداری میشوند. این دختر یا پسری که برایش پیغام گذاشته چه رابطهای با هم دارند. اگر اینها مبارز هستند این نوشتههای عاشقانه چیست و اگر مبارز نیستند در زندان سیاسی عراق چه میکنند؟!
در همین وقت نگهبان آمد و گفت: وقت غروب است، باید داخل شوی! حوله را بر سرم کشید و راهی سلول شدم.
هر کاری میکردم فکر علی و زهرا مرا رها نمیکرد. از نوشتهها مشخص بود که یک دختر و پسر جوان هستند. چه کار کردهاند که در دست صدامیان اسیر شدهاند و برای چه به عراق آمدهاند و چه رابطهای با هم دارند؟ شاید هم عراقیها از مناطق مرزی آدمربایی کردهاند.
خیلی ناراحت شدم و تا لحظهای که خواب مرا فراگرفت به آنان فکر میکردم. این افکار همچنان تا نوبت هواخوری بعدی ادامه داشت. بلافاصله سراغ نوشتهها رفتم. چیزی که جلوی نوشتهها اضافه شده بود نفر سومی بود که نوشته بود: "بچهها نگران نباشید بزودی از اینجا میرویم."
بلافاصله چوبکبریت گیر آوردم و نوشتم: "بچهها حالتان چطور است، اینجا چه میکنید و برای چه آمدهاید، من خلبان حسین لشگری هستم و 16 سال است که از خانوادهام خبر ندارم."
آن روز و روزهای بعد در فکر بودم که چرا اینها سه نفر شدند و این آخری کیست؟ ثانیهشماری میکردم دوباره به هواخوری بروم. بلافاصله به طرف نوشتهها رفتم و در جلوی نوشتههای زهرا نوشته شده بود: "من هم حالم خوب است، همهاش به فکر تو هستم. اگر خدا بخواهد به همدیگر میرسیم. غذای اینجا خوب نیست، میخواهم به عراقیها بگویم ما را از این محل ببرند. دوستت دارم، علیاکبر."
نفر سوم اسم خودش را نوشته بود:"حسن خلج" اهل قزوین و از من خواسته بود مشخصات بیشتری بنویسم. دفعه بعدی که برای هواخوری رفتم نوشتهها زیاد شده بود.
علیاکبر به زهرا نوشته بود "مرا بازجویی بردند. از مشخصات داییها و پسرعموها پرسیدند. گفتم: من و تو دخترعمو و پسرعمو هستیم و میخواهیم ازدواج کنیم و از دست رژیم ایران فرار کردهایم و قصد پیوستن به سازمان مجاهدین خلق را داریم و تو هم دقیقاً همین جوابها را بده! اگر بفهمند دروغ میگوییم پدرمان را در میآورند."
زهرا متعاقباً از علیاکبر خواسته بود مشخصات عمو و پسرعمویش را برای او بنویسد تا بتواند در بازجویی جواب بدهد. حسن خلج نوشته بود 16 سال سن دارد و در درگیریهای قزوین فرار کرده است و قصد پیوستن به سازمان مجاهدین خلق(منافقین) را دارد.
چند جملهای به عنوان وصیت برایشان نوشتم: " اگر به سازمان بپیوندید فقط سلول خودتان را مقداری بزرگتر کردهاید؛ چون سازمان خودش در بغداد زندانی است. تا بیشتر آلوده نشدهاید برگردید به کشور خودمان. شماجوان هستید و آینده روشنی دارید. چند روز دیگر عید فرا میرسد و شما باید پیش خانوادههای چشم انتظار خود باشید."
در پایان دو بیت شعر نوشتم:
من آنچه شرط بلاغ است با تو میگویم تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال
چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی زلیخا مرد از حسرت که یوسف گشت زندانی
5 دقیقه بعد نگهبان آمد و گفت وقت تمام شد. خیلی دلم میخواست نوبت بعدی هواخوری فرا میرسید تا ببینم جواب آنها چیست.
پس از برگشت به سلول سرما خوردم و چند روز نتوانستم بیرون بروم. پس از بهبودی وقتی به هواخوری رفتم دیدم جواب هر سه نفر آنها در چند کلمه خلاصه شده است:
1- پشیمانم ولی چارهای ندارم که به سازمان بپیوندم و با علی باشم.
2- پشیمانم من هم چارهای ندارم که با سازمان و در کنار زهرا باشم.
3- پشیمانم ولی چارهای ندارم جز اینکه تا آیندهای نامعلوم به سازمان بپیوندم. ما سفارش میکنیم تو حتماً برو ایران و اینجا ماندگار نشو!
ناراحت و اندوهگین از جواب آنها بقیه وقتم را قدم زدم. سه روز به شب عید سال 1374 مانده بود و این شانزدهمین سالی است که در غربت سال نو را جشن میگیرم و از خانواده خود خبری ندارم. خدایا به من صبر بده تا بتوانم به آنچه خواسته تو است، راضی باشم و تحمل کنم! "